پرتخال



واقعیت این است که زندگی من کسشر تر از آنست که بخواهد پست شود و برود به خورد شماپس سر مقدمه را گرد میکنم و از حس خالص و پاک تنهایی آن هنگام که از یخ زدن ت که سبیده به دیوار ، تنهایی لذت میبری ویا آن ساعتها که لش کرده ای توی تخت و ویبره ای حتا این سکوت را نمی آزارد میگویم.برای منه اُمُل شاید هضمش سخت باشد، حجم غریبگی ها مثلا.یا نفهمیدن حرفهای شما.یا شاید توهمی بودید و واقعی شدید حالا.هرچه هست از موجودیت این حس برگهایم ریخته و غمگینم.نمیدانم در این قحطی دقیقا چه کنم تا آبلیمویی باشد بر این تهوع!


اینجا مثل قبرستان بی گور شده برایم.تا دست به قلم میشوم اشکهایم سر میخورد روی گونه هایم

کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نمیدانم چرا در عین حال که همه چیز معنایش را برایم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بیدارم.در همان گروه مجازی نگاه میکنم به کلمات اینو آن.نمیدانم به دنبال چه می گردم.هرچه هست نزدیک نیست.بعد بی حوصله میشوم و سرم را میکنم توی بالشت خودم را میزنم به مردن.حتا هم نیستمنمیدانم چه مرگم است


کصخلانه به نظر می رسد اما کاملا منطقی ست که بخواهم لال نباشم و بنویسم.خودت چون نویسنده ای حتما اهمیتش را میدانی.که ننوشتن با خل ها چه میکندالبته دردش از نوشتن کمتر استناشیانه نیست این رفتارها.امدم که بنویسم و بخوانیبدون انکه یادت بیاید اویی که این کسشرها را مینویسد همان است که . بخوان و به یاد نیاور


همین حالا شاهد مالوندنها و مالیده شدنهای اکس سابقم بودم در گروهی مجازی.تمام ان ثانیه هایی که لاس زدنش را با ان دختر خراب میدیدم دلم برایش میسوخت.برای تنهایی اش.برای آن حجم وابستگیهای عاطفی اش.برای شبهایش که حتما آب میخواست برایش بیاورم.بعد دیدم که من این طرف گوشی بی یار افتاده ام روی تختم.زل زده ام و تخمی وار دلسوزی میکنم.و احتمالا او حالا آبش آمده و چشمهای سبز عسلی اش نیمه باز است و صورتش منقبض و قرمز شده.چقدر میتوانم احمق باشم که اینطور کصخولانه دلم برای تشنگی اش وقتی خواب است بسوزد 


از شدت بی آهنگی پناه آورده ام به آرشیو موزیک های چند سال قبل ، اول از شدت تخمی بودشان مور مورم شد.اما کم کم یه حس "چرا منو یادت نمیاد" خاصی نشست توی ذهنم.آن آهنگ گناهی ندارم محسن یگانه که پلی شد مثل اینک برق خشکم کند یادم آمد که چه روزهای غمگینی داشتم.پدرم تازه مزدوجیده بود و من برای روزها از اتاقم بیرون نرفته بودم و از شدت گشنگی و بی حالی گریه میکردم و بی تاب بودم.یهو غم و فشار و افسردگی آن روز خالی شد توی قلبم.تپش قلب و بغض و اشکاز جا پریدم و رفتم یک فلوکستین و سیب خوردم.رژ قرمز زدم و اتاقم را پراز عطری که تازه خریده ام کردم خیلی ترسیدم که دوباره به افسردگی برگردم


نمیدانم چه حکمتی در این فاصله های تخمی ست.شاید فرصتی باشد برای رشد و بلوغ احساسات.اما من نمیخاهم این پیچیدگیها را.دلم سادگی میخاهد، یکرویی و بی ریایی، دلم صدای بادو طوفان و تراکتور میخاهد.دلم آن "نمیخواهم، ولی نمیشود نروم" ها را میخاهد.تو بهمن دول بکشی و بگویم نکش و بگویی چشم و باز اعتراف کنی که نشد.چقدر که این سادگیها قشنگ و دلخاهند


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها